شب، بیدار
شب، سرشار است.
زیباتر شبی برای مردن.
آسمان را بگو از الماس ستارگانش خنجری به من دهد.
***
شب، سراسر شب، یک سر
ازحماسه دریای بهانه جو
بیخواب مانده است.
دریای خالی
دریای بی نوا ...
***
جنگل سالخورده به سنگینی نفسی کشید و جنبشی کرد
آنگاه که خوشتراشترین تنها را به سکه سیمی
توان خرید،
مرا
-دریغا دریغ-
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
میافتد
همه آن دم است
همه آن دم است.
قلبم را در مجری کهنهئی
پنهان میکنم
در اتاقی که دریچهئیش
نیست.
از مهتابی
تمام شهامت من همین است
خیره شدن به تو
از پشت پنجره خیس
و حرف زدن
با تکرار عبورت
با نقش قدم هایت
و به اسرار شاد بودن
و خوش بین به معجزه ای که هیچ وقت تحقق نخواهد یافت.
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از بهای آزادی آدمی
افزون باشد
جستن
یافتن
و آنگاه به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
بارویی پی افکندن
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است...
آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم.
در آستانه پر نيلوفر،
که به آسمان باراني مي انديشيد.
و آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر باران،
که پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود
و آنگاه بانوي پر غرور باران را
در آستانه نيلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز مي آمد.
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود...
آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است.
از غم و شادی خویش سخن ساز می کنیم
اما,
گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست,
سکوت ملالها از رازها سخن تواند گفت.
مارگوت بیگل
ترجمه احمد شاملو
شاهد آن بودن که چگونه زير غلتکي ميرود
و گفتن که سگ من نبود
ساده است ستايش گلي
چيدنش و از ياد بردن
که گلدان را آب بايد داد
ساده است بهره جويي از انساني
بي احساس عشقي
او را به خود وانهادن و گفتن
که ديگر نميشناسمش
ساده است لغزشهاي خود را شناختن
با ديگران زيستن
به حساب ايشان
و گفتن که من اين چنينم
ساده است که چگونه ميزي
باري زيستن سخت ساده است
و پيچيده نيز هم
مارگوت بیگل
ترجمه احمد شاملو
من خودم هستم.
هر چقدر می خواهی بمان
اما !
من مال خودم
تو مال خودت.
دیرآمدی خیلی دیرآمدی
گفته بودم تاابدمنتظرت می مانم اما اما افسوس دلم طاقت نیاورد
من عشقم راابراز می کردم ولی تو تنها حرفت سکوت بود
شبی تا صبح برایت گریه کردم برای تو چرا؟؟؟؟؟برای خودم برای عشقی که مطمئن شدم دردلت جایی ندارد
عشقت را قاب گرفتم و توی صندوقچه ی اسرارم پنهان کردم
چشمانم رابستم و گفتم آری قبول است
حالا تو آمدی حالا که دستانم را دستان گرم دیگری می فشرد!
حالاکه قبول کردم قلب بی جانم را به نام دیگری کنم عشقت را,حرف دلت را آرزوی محال من را برزبان می آوری؟؟؟؟؟
اگر روزهایی که به یادت بودم بازگردد تا ابدمنتظرت می مانم
افسوس دیگر خیلی دیرشده ,تو آمدی اما من دیگرمن سابق نیستم
برای من حتی اندیشیدن به تو رنگ خیانت دارد چگونه درچشمانت نگاه کنم
آری من گفتم منتظرت می مانم اما توچه گفتی؟؟یادت هست؟
برایم آرزوی خوشبختی بادیگری راکردی
حالا چرا نگاه پرازسوالت را از من برنمی گیری
حلا من روزها به تو می اندیشم با تردید که کارم خیانت است یا حسرت
خدایا توشاهد اشک هایم بودی تو عشقم را می دانستی ولی دعاهایم بی جواب ماند چرا؟
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد
باران می بارد،
به حرمت کداممان نمی دانم!
من همین قدر می دانم که باران صدای پای اجابت است.
خدا با همه ی جبروتش دارد ناز می خرد،
نیاز کن...
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم...
به وز!
تند تر.
بریز تمام زرد های خیالم را.
پاره کن آستینم را
زخم تر کن پوست ترک خورده ام را
از من فقط برگ یادی بماند
شاید مرا روزی بلند کند
بنشاند بر دفتر دلش، کنار تمامی خاطرات بی منش.
نه!
آنچنان بر سینه خاک بکش مرا تا یادم حتی در ذهن ها ترک بردارد.
خیالم سبز سبز بود روزگاری.
نباید تنهات می ذاشتم، اونم تو اوج بی کسی
نیاید اونجور می رفتم، تو لحظه دلواپسی
کاش قبل رقتن، میشنیدی دعای این دل کاغذی
بد جور از هم جدا شدیم، حتی بدون خداحافظی
غم رفتنت "نفس"، داغ دلم رو تازه کرد
این دل از همه فراری رو پاره ی پاره پاره کرد.
نباشی قند ها هم شیرین نیستند.
به همین چای یخ کرده قسم...
فکرشو بکن!
یکی بهت بگه قد خدا دوستت داره.
بیا یه کم خوش بین باشیم، خب شاید وقعا دوست داره.
بگه عاشقته،جونشو بده واست.
و اگه بهش بگی این چه کاریه؟
بخنده بگه: می خوام کادو عشقمو داده باشم...
با وجود همه اینا ازش بخوای که بره
بگی این به صلاحمونه
آخه تو کی هستی که واسه 1 دل تعیین تکلیف کنی
تو کی هستی که به یه بانو میگی برو.
کجا بره؟کجا؟؟؟
کجا بره وقتی وقتی شدی تموم دنیاش...
آهای تو!!!
مگه تو چقد می تونی بد باشی...؟
اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است!
اما میخواهم برایت بنویسم
شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان!
… چه گناه کبیره ای…!
میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند،
من هم مانند همه ام
راستی روسپی!...
کاش حداقل مانند پرنده ای بودی
که از روی غریزه جوجه هایش را نگه می دارد
تا وقتی که زمان پرواز رسد.
هنوز پریدن را بلد نیستم که از لانه پایینم انداختی.
گربه همین نزدیکی هاست...
مچاله و خیس مرا در آغوشت نگه دار
بیزارم
از پهن شدن روی بند خاطرات..
بي گاهان
به غربت
به زماني كه خود در نرسيده بود-
چنين زاده شدم در بيشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپيدن آغاز كرد.
گهواره تكرار را ترك گفتم
در سرزميني بيپرنده و بيبهار.
نمیدانم،
قلبت را دوست بدارم که بر آن سقفی آویختی و بر دیوارش دری نهادی و با تمام وجود درش را به رویم گشودی؟!
دستهایت را دوست بدارم به هنگام نوازش، که صورت را به سوی جاودانگی هدایت میکند!
من دنیا را از لای انگشتان تو دیدم ای یگانه معشوق ام.
نمیدانم...
یا پاهایت را دوست بدارم به هنگام لرزش زمین که بدون کوچکترین سستی، در کمال شکیبایی به سویم گام بر میدارد!؟!
تو بگو؟؟؟
سیگاری هم دود کنیم بد نیست...
آن وقت همه دلسوز تو می شوند. می گویند سیگار نکش.
و چقدر همه می خواهند کمکت کنند!
و تو هر روز دود جگر سوخته ات را با دود سیگار نیمه جانت پنهان میکنی
ولی تو که سیگاری نیستی.
تو فقط نمی خواهی دردت را بفهمند.
و دود که از سیگار نیست
از دل است.
دلم شکست شکست، شکست
این بار حرفام راه نفس کشیدنم رو بست.
صورتم تره تره،تره
بالش شکست دلم، دیگه نمیتونه بپره
آخه چه جور میشه نوشت
وقتی...
دروغ می گویند ، دروغ نمی فهمند یا می فهمند و نمی خواهند ، نمی
توانند بخواهند ، اگر عشق نباشد چه آتشی زندگی را گرم کند ؟
اگر نیایش و پرستش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان
کرد؟
اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دلها نباشد ماندن برای
چیست؟
و اگر میعادی نباشد ماندن برای چیست؟
اگر دیداری نباشددیدن را چه سود؟
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
گر نبیند چه بود فایده بینایی را
اگر بهشت نباشد صبر بر رنج و تحمل زندگی دوزخ چرا؟
اگر ساحل آن رود مقدس نباشدبردباری در عطش از بهر چه؟
و من در شگفتم که آنها می خواهند معبود را از هستی بر گیرند چگونه
انتظار دارند انسان در خلاء دم زند؟
لبریز آرزویم با خواهش و تمنا
این آخرین راه است، بکن بیستون را.
لبریز آرزویم با ناله های بسیار
فرهاد ار چه شیرین، این آرزوی دیدار.
لبریز آرزویم با آرزوی دیرین
این ناله های جان سوز روزی رسد به شیرین!
لبریز آرزویم با آرزوی بر باد
جویبار اشک شیرین روزی رسد به فرهاد؟
لبریز آرزویم با ناله ای پر از آه
یوسفم را مینداز، از بغض و کین در چاه...
اگر زمان و مکان در اختیار ما بود
ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت می شدم
و تو می توانستی تا قیامت برایم ناز کنی
و من کم می آوردم و تسلیم می شدم.
یکصد سال به ستایش چشمانت می گذشت
و سی هزار سال سر به ستایش تنت
و تازه در پایان عمر به دلت راه می یافتم
هیچ چیز نگو
که می خواهم تمام نانوشته هایم را یکجا در جانت بریزم بدون کم و کاست...
مرا در نهانی ترین گوشه ی آغوشت پنهان کن
آن سوی تاریکی
بر پهنه ی زندگی
آن جا که هوا از رویای بهار شفاف تر است و
باران سرود آفتاب را تکرار می کند...
راز چشمهایت ستاره ی بختم بود که درخشید
و مهتاب را در نگاهم زمزمه کرد
لبهایت خنده را که سال ها در گلو گم شده بود را
در چهار سوی زمان دوباره فریاد کشید
و آمدنت کویر دستانم را شکوفه باران کرد
پنهان کن مرا
در آغوشی که نامش دوست داشتن است ...
رنگ دیگر می شود روزم بدون تو چرا؟
بگو باید تا به کی بکشم این فریاد را؟
چرا من باید این چنین، بی تو در این زندان حزین
من که امروزم تویی، فردا چرا جوییم تو را!
بگو آخر تا به کی حق حق کنم ای یار!؟هی!؟
بلی، اینک با توام،راهی بیاموز مرا
رنگ می گیرد تنت، ریزد به روی دامنت
آخر به جان خواهی خوری، جرعه ای از خون مرا...
سخت است حرفت را نفهمند.
حتی با رفتنش دست از نمایش دادنو متحیر کردنه مخاطبش بر نداشت.
واسه تو کمترین پاداش هزاران بار اسکاره...
به خاطره عشقمون یه امشبو پیشم بمون.
بزار به هم دیکه بگن
بزار بگم طرز نگات چه جور منو دیونه کرد
یا اون آخرین روزی که، کرد به دلم نگاهی سرد.
کدوم کلاغ بی قرار می رسه از راه قار و قار
از اومدن خبر میده، اومدن یه یادگار.
مژده اومدنت رو...
و من
و آخرین قطره ی خونم
به پای تو می ریزیم.
و تو همچنان، بوی ناب زن بودن می دهی.
مرا از مرگ ترسی نیست
واهمه من، من بودن است، روزی که تو نباشی.
من آن روز آدم می شوم که تو حوایم باشی.
پس حوایم باش تا در هوایت باشم.
لبانت
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان درآيد
و گونه هايت
با دو شيار مّورب
كه غرور ترا هدايت مي كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بي آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتي سر بلند را
از رو سپيخانه هاي داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگي
نشستم!
و چشانت راز آتش است
و عشقت پيروزي آدمي ست
هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد
و آغوشت
اندك جائي براي زيستن
اندك جائي براي مردن
و گريز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكي آسمان را متهم مي كند
كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود...
نه در رفتن حرکت بود،
نه درماندن سکوتی.
شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
که بشاید.
دوشیزه عشق من
مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم.
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد.
روزگار غریبی است نازنین...
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین.
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند...
ϰ-†нêmê§ |