به وز!
تند تر.
بریز تمام زرد های خیالم را.
پاره کن آستینم را
زخم تر کن پوست ترک خورده ام را
از من فقط برگ یادی بماند
شاید مرا روزی بلند کند
بنشاند بر دفتر دلش، کنار تمامی خاطرات بی منش.
نه!
آنچنان بر سینه خاک بکش مرا تا یادم حتی در ذهن ها ترک بردارد.
خیالم سبز سبز بود روزگاری.
کاش حداقل مانند پرنده ای بودی
که از روی غریزه جوجه هایش را نگه می دارد
تا وقتی که زمان پرواز رسد.
هنوز پریدن را بلد نیستم که از لانه پایینم انداختی.
گربه همین نزدیکی هاست...
نمیدانم،
قلبت را دوست بدارم که بر آن سقفی آویختی و بر دیوارش دری نهادی و با تمام وجود درش را به رویم گشودی؟!
دستهایت را دوست بدارم به هنگام نوازش، که صورت را به سوی جاودانگی هدایت میکند!
من دنیا را از لای انگشتان تو دیدم ای یگانه معشوق ام.
نمیدانم...
یا پاهایت را دوست بدارم به هنگام لرزش زمین که بدون کوچکترین سستی، در کمال شکیبایی به سویم گام بر میدارد!؟!
تو بگو؟؟؟
دلم شکست شکست، شکست
این بار حرفام راه نفس کشیدنم رو بست.
صورتم تره تره،تره
بالش شکست دلم، دیگه نمیتونه بپره
آخه چه جور میشه نوشت
وقتی...
ϰ-†нêmê§ |