بي گاهان
به غربت
به زماني كه خود در نرسيده بود-
چنين زاده شدم در بيشه جانوران و سنگ،
و قلبم
در خلاء
تپيدن آغاز كرد.
گهواره تكرار را ترك گفتم
در سرزميني بيپرنده و بيبهار.
نخستين سفرم بازآمدن بود از چشم اندازهاي اميدفرساي
(ماسه وخار،
بي آن كه با نخستين قدمهاي ناآزموده نوپائي خويش
به راهي دور رفته باشم.
نخستين سفرم
بازآمدن بود.
دور دست
اميدي نميآموخت.
لرزان
بر پاهاي نو راه
رو در افق سوزان ايستادم.
دريافتم كه بشارتي نيست
چرا كه سرابي درميانه بود.
دوردست اميدي نميآموخت.
دانستم كه بشارتي نيست:
اين بي كرانه
زنداني چندان عظيم بود
كه روح
از شرم ناتواني
در اشك
پنهان ميشد.
شاملو.
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |