سیگاری هم دود کنیم بد نیست...
آن وقت همه دلسوز تو می شوند. می گویند سیگار نکش.
و چقدر همه می خواهند کمکت کنند!
و تو هر روز دود جگر سوخته ات را با دود سیگار نیمه جانت پنهان میکنی
ولی تو که سیگاری نیستی.
تو فقط نمی خواهی دردت را بفهمند.
و دود که از سیگار نیست
از دل است.
دلم شکست شکست، شکست
این بار حرفام راه نفس کشیدنم رو بست.
صورتم تره تره،تره
بالش شکست دلم، دیگه نمیتونه بپره
آخه چه جور میشه نوشت
وقتی...
دروغ می گویند ، دروغ نمی فهمند یا می فهمند و نمی خواهند ، نمی
توانند بخواهند ، اگر عشق نباشد چه آتشی زندگی را گرم کند ؟
اگر نیایش و پرستش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان
کرد؟
اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دلها نباشد ماندن برای
چیست؟
و اگر میعادی نباشد ماندن برای چیست؟
اگر دیداری نباشددیدن را چه سود؟
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
گر نبیند چه بود فایده بینایی را
اگر بهشت نباشد صبر بر رنج و تحمل زندگی دوزخ چرا؟
اگر ساحل آن رود مقدس نباشدبردباری در عطش از بهر چه؟
و من در شگفتم که آنها می خواهند معبود را از هستی بر گیرند چگونه
انتظار دارند انسان در خلاء دم زند؟
لبریز آرزویم با خواهش و تمنا
این آخرین راه است، بکن بیستون را.
لبریز آرزویم با ناله های بسیار
فرهاد ار چه شیرین، این آرزوی دیدار.
لبریز آرزویم با آرزوی دیرین
این ناله های جان سوز روزی رسد به شیرین!
لبریز آرزویم با آرزوی بر باد
جویبار اشک شیرین روزی رسد به فرهاد؟
لبریز آرزویم با ناله ای پر از آه
یوسفم را مینداز، از بغض و کین در چاه...
اگر زمان و مکان در اختیار ما بود
ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت می شدم
و تو می توانستی تا قیامت برایم ناز کنی
و من کم می آوردم و تسلیم می شدم.
یکصد سال به ستایش چشمانت می گذشت
و سی هزار سال سر به ستایش تنت
و تازه در پایان عمر به دلت راه می یافتم
هیچ چیز نگو
که می خواهم تمام نانوشته هایم را یکجا در جانت بریزم بدون کم و کاست...
مرا در نهانی ترین گوشه ی آغوشت پنهان کن
آن سوی تاریکی
بر پهنه ی زندگی
آن جا که هوا از رویای بهار شفاف تر است و
باران سرود آفتاب را تکرار می کند...
راز چشمهایت ستاره ی بختم بود که درخشید
و مهتاب را در نگاهم زمزمه کرد
لبهایت خنده را که سال ها در گلو گم شده بود را
در چهار سوی زمان دوباره فریاد کشید
و آمدنت کویر دستانم را شکوفه باران کرد
پنهان کن مرا
در آغوشی که نامش دوست داشتن است ...
رنگ دیگر می شود روزم بدون تو چرا؟
بگو باید تا به کی بکشم این فریاد را؟
چرا من باید این چنین، بی تو در این زندان حزین
من که امروزم تویی، فردا چرا جوییم تو را!
بگو آخر تا به کی حق حق کنم ای یار!؟هی!؟
بلی، اینک با توام،راهی بیاموز مرا
رنگ می گیرد تنت، ریزد به روی دامنت
آخر به جان خواهی خوری، جرعه ای از خون مرا...
ϰ-†нêmê§ |